یه حسی توی وجودم هست یه جور خشم شدید و یا شایدم نه؛ یه جور غم سنگین...یه حس عجیب و غریب که قابل شرح نیست.
امکان نداره؟
لعنتی! من خشمگینم؟ یا غمگین؟
ولی در نهایت فرقش چیه؟...اینها هیچ فایدهای نداره.
چقدر سخته که نشون بدم داشتن این حس برام دردآور و سنگینه.
چون نه کسی میتونه درک کنه و نه میتونه ببینه و شرح دادنش هم چیزی جز آب توی هاون کوبیدن نیست و در پایان من و اون تا ابد باهم هستیم.
------------------------------------------------------------
- بهمن ماه 1396
生まれてすみません
به نظرم هر کشوری باید یه آهنگی مثل آهنگ دویچلند رامشتین داشته باشه. یه آهنگ به همون پیچیدگی و به همون سادگی.
کسی که توی هزینه زندگی روزمره خودش مونده و حتی به زور میتونه خورد و خوراک و پوشاک خودش رو تأمین کنه و حتی خونهای نداره که حداقل از این بابت دلش خوش باشه چه نیازی به بچه داره؟ این آدم حتی برای بچه آوری میره التماس پزشک و داروساز رو میکنه و خودش رو خوار و خفیف میکنه که از من پول نگیرید. چرا؟ چون من میخوام بچه بیارم. آخه این چه حماقتیه؟ بس کنید دیگه...این همه آدم متهوع و خود ویرانگر توی این خراب شده بس نیست؟
به نظرم دارم رفتارهای میزانتروپی پیدا می کنم...نمی دونم چطور میشه این حجم از زوال و ویرانی و از هم گسستگی و سرخوردگی و سرگشتگی رو تحمل کرد...
باید همه چیز رو حذف کنم.
تمام یادداشتها، فایلها، صداهایی که ضبط کردم و...
باید عادت نوشتن تو اینجا رو هم کنار بذارم...
باید محو بشم...حذف بشم...تموم بشم.
یه تف بزرگ و خوب انداختم تو صورت خودم توی آینه و منتظرم اتفاقای بدتری بیافته ولی فرقش چیه؟