دیدن فیلم گادزیلا ماینس وان به طور عجیبی لذتبخش بود. اونهم برای منی که کم ازین جور فیلمها نمیبینم. اما این لعنتی بد جور نوستالژیک بود. چه در ظاهر و حتی در موسیقی متن فیلم.با دیدنش پرت شدم به دوران کودکی و بخش خوش خاطرات اون دوران. این فیلم لعنتی قشنگ یه ادای احترام درست و حسابی بود به سری فیلمهای گودزیلای ژاپنی (و البته شاشیدن به کل گودزیلاهای هالیوودی) و اگر بخش سرگرم کننده فیلم رو کنار بذاریم حتی میتونه پاسخی باشه به اوپنهایمر نولان.
اوایل سال 99 خودکشی کردم. همه چیز حساب شده بود؛ این که چه تعداد قرص با چه دوزی باید مصرف کنم تا در نهایت خیلی آروم دچار دپرشن دستگاه تنفسی بشم و بدون این که حتی خودم هم بفهمم توی خواب بمیرم. حتی زمان تقریبی مرگ رو هم محاسبه کردم. نامه خودکشی نوشتم و توی یه پاکت کنار تختم گذاشتم. همه چیز آماده بود. حتی مهمونی شام آخر رو هم با دو تا از دوستان، توی خونهی یکی از اونها برگذار کردیم. اون قدر الکل خوردم که کاملا مست شدم. توی اتاق خواب دوستم نشستم و برای خودم شروع کردم به خیال پردازی درباره این که فردا چه اتفاقاتی بعد فهمیدن مرگ من میافته و اون دو تا برای همدیگه شعر میخوندن که بی اختیار گریهام گرفت. سریع اشکهام رو پاک کردم و زدم بیرون. یادم میآد در حالی که یه آهنگ پلی کرده بودم از شدت مستی درست نمیتونستم راه برم. خودم رو رسوندم خونه و رفتم اتاقم و روی زمین نشستم و مشغول خوردن قرصها شدم. از شدت مستی زمان رو کاملا از دست داده بودم. نمیدونم بعد چه مدتی به این فکر کردم برم حموم تا کمی سبک بشم. توی حموم دوش رو باز کردم و روی کف حموم نشستم و بعد دراز کشیدم که ناگهان احساس کردم توی یه چاه افتادم. همون طور که پایینتر میرفتم به دایره روشنی که بالای سرم بود خیره شده بودن که کوچیک و کوچیکتر میشد. اطرافم کاملا سیاه و تاریک بود و خاطرات زندگی خودم رو میدیدم که شبه وار از کنارم میگذشت. میدونستم قرصها کمکم دارن اثر خودشون رو شروع میکنن و با خودم فکر میکردم این تصاویر و احساساتی که تجربه میکنم ناشی از اونهاست. دائم به خودم گوشزد میکردم هوشیار باش...اینجا جاش نیست. طبق برنامه جلو برو...لااقل این خودکشی رو به گند نکش. توی همین احوال بودم که همه چیز سیاه شد تا این که چشمهام رو باز کردم و دیدم توی حموم دراز کشیدم و کنارم کلی قرص نصفه و نیمه و له شده و خمیر مانند هست. همهی اون لعنتیها رو بالا آورده بودم. گیج و منگ بودم. فهمیدم کار از کار گذشته و شکست خوردم. توی همون حالت همهی کثافتی که بالا آورده بودم رو جمع کردم و بعد تمیزکاری از حمام اومدم بیرون و رفتم توی اتاقم خوابیدم. تا چندین هفته اثرات روحی خودکشی ناموفقم به طور وحشتناکی اذیتم کرد. سه یا چهار ماه بعد اتفاقات بدی افتاد و قهرمان زندگیم رو جلوی چشمهام از دست دادم. بعد اون همهش به خودم میگم کاش بالا نمیآوردم و ... ولی منتظرم...منتظرم تا نوبتم شه و این بار اشتباه نخواهم کرد.
----------------------------------------------------------------------------------------
- امروز دستگاه MP3 Player قدیمیم رو پیدا کردم و دوباره شارژش کردم و آخرین آهنگی که پلی کرده بودم رو شنیدم. کاور placebo از آهنگ running up that hill .اگر اون روز موفق میشدم این آخرین آهنگی بود که شنیده بودم.
- هی Par! زندهم هنوز و همین اطراف پرسه میزنم. ممنون از پیامت. خوشحال شدم که پیگیرم بودی.
دوست دارم حرف بزنم اما نه با این واژههای پوچ و قلابی...گویا بهترین کار همینه که خفه شم و هیچی نگم.
یه سری چیزها هست مثل بعضی از قطعات موسیقی که باعث میشه یه اتفاقی توی وجودت بیافته که قابل شرح و وصف نباشه اما تو میتونی کاملا حسش کنی و میدونی یه اتفاقهایی توی وجودت در حال رخ دادنه و انگار یه قسمت تاریک رو از توی وجودت بیرون میکشه و قسمت بدش اینه که نمیدونی چطور باید باهاش روبرو شی تا کمتر آسیب ببینی.
تنها آرزویی که برام باقی مونده...
امروز عصر پی یه دفترچه یادداشت قدیمی توی وسایلم میگشتم که یه نامه 8 صفحه ای پیدا کردم مربوط به سال 94 که برای نازنین نوشته بودم و براش پست نکردم. توی نامه از شرایط خودم گفتم و احساساتی که نسبت به نازنین داشتم و هیچ وقت بهش نگفتم و... فراموش کرده بودم اون موقع هم اوضاع و احوال درستی نداشتم. حالا نه نازنین هست و نه سه عزیزی که توی این مدت از دست دادم...بگذریم... صفحه اول نامه نظرم رو جلب کرد و بعد خوندنش به این فکر افتادم چند ساله که توی سراشیبی سقوط افتادم و این حال دیگه برای من عادی شده و به قول تکتم در همه چیز فقط هستترین حالت ممکن قرار گرفتم.
نازنین عزیز (عزیزم) – نمیدانم یک "م" چقدر میتواند در معنی و مفهوم تغییر ایجاد کند و یا اصلا تغیری ایجاد میکند یا خیر –
بگذار با نوشتن بعضی از روزمرگیهایم سرت را به درد بیاورم. راستش را بخواهی این اواخر فهمیدم که در زندگی پراکنده و بی در و پیکری که دارم تنفر بسیار خودنمایی میکند. تنفر نسبت به جامعه، اتفاقاتی که در اطرافم میافتد، چه خوب و چه بد، از خودم و در نهایت از همین احساس تنفر. البته هنوز هم احساس میکنم در وجودم، جایی در تاریکیهای قلبم هنوز هم به انسان، به این مردم امیدوارم.
این روزها در بیزمانی کامل سیر میکنم و تصاویر پی در پی از مقابل دیدگانم میگذرند و مرا در احساساتی مبهم و مغشوش غوطه ور میسازند و من در کمال استیصال غوطه می خورم و غوطه میخورم و غوطه میخورم و طی تلاشی ناامیدانه میخواهم از این احوال خلاص شوم اما نمیشود که نمیشود و در نهایت خسته و درماندهتر از همیشه بدون هیچگونه درکی از شرایط و اتفاقات، وارد فرایندی بیولوژیک به نام خواب میشوم...اما نه...من نمیخوابم. خواب درستی ندارم. هیچ وقت نداشتم. میگویند ملاتونین مغزم کم است.نمیدانم. دائم در حال کابوس دیدن هستم و همان دقایق کوتاهی که به خواب میروم به بدترین حالت میگذرانم و زمانی هم که از خواب میپرم، در حالی که به سختی میتوانم سوزش چشمهایم را تحمل کنم، در تاریکی اتاق، در همان لحظات ترسناک و گاه مقدس، احساس میکنم در خلأ معلق و سرگردانم. در همین لحظات ناگهان حس تنهایی تمام وجودم را در بر میگیرد و در آن ظلمت تلاشی مذبوحانه را برای یافتم موبایل قراضهام آغاز میکنم تا با روشن نمودن آن کمی از احساس تنهاییام بکاهم. در همین شرایط ناگهان همه چیز از حرکت باز میایستد و من در حالی که به اطراف خیره میشوم، شروع به فکر کردن میکنم. به زندگی خودم و تک تک افرادی که میشناسم و حتی نمیشناسم. به این که چقدر آنها و صد البته تو را دوست دارم (علیرغم احساس تنفری که وجودم را فرا گرفته) و این دوست داشتن چقدر مرا .غمگین میکند
در نهایت هم نامه رو سوزوندم.
خواب دیدم به یه نوترینو تبدیل شدم و از همه چیز عبور کردم تا به هیچ رسیدم...یه هیچ نورانی که منو برد به تاریکی...خلا بود...صدا نبود...من توی هیچ غوطه میخوردم و میرفتم و میرفتم و میرفتم تا دوباره به خودم رسیدم...بیدار شدم...حالم بهم خورد...از خودم...از اینکه نمیتونم یه نوترینو باشم و یا حتی مثل اون رفتار کنم.
یه اعتراف بزرگ توی این خواب بود که ناخودآگاهم به من گفت...اینکه چقدر از خودم متنفرم و چقدر بعضیها رو دوست دارم...اونقدر دوست دارم که غمگینم میکنه...و چقدر این حال تهوع آوره...