امروز عصر پی یه دفترچه یادداشت قدیمی توی وسایلم میگشتم که یه نامه 8 صفحه ای پیدا کردم مربوط به سال 94 که برای نازنین نوشته بودم و براش پست نکردم. توی نامه از شرایط خودم گفتم و احساساتی که نسبت به نازنین داشتم و هیچ وقت بهش نگفتم و... فراموش کرده بودم اون موقع هم اوضاع و احوال درستی نداشتم. حالا نه نازنین هست و نه سه عزیزی که توی این مدت از دست دادم...بگذریم... صفحه اول نامه نظرم رو جلب کرد و بعد خوندنش به این فکر افتادم چند ساله که توی سراشیبی سقوط افتادم و این حال دیگه برای من عادی شده و به قول تکتم در همه چیز فقط هستترین حالت ممکن قرار گرفتم.
نازنین عزیز (عزیزم) – نمیدانم یک "م" چقدر میتواند در معنی و مفهوم تغییر ایجاد کند و یا اصلا تغیری ایجاد میکند یا خیر –
بگذار با نوشتن بعضی از روزمرگیهایم سرت را به درد بیاورم. راستش را بخواهی این اواخر فهمیدم که در زندگی پراکنده و بی در و پیکری که دارم تنفر بسیار خودنمایی میکند. تنفر نسبت به جامعه، اتفاقاتی که در اطرافم میافتد، چه خوب و چه بد، از خودم و در نهایت از همین احساس تنفر. البته هنوز هم احساس میکنم در وجودم، جایی در تاریکیهای قلبم هنوز هم به انسان، به این مردم امیدوارم.
این روزها در بیزمانی کامل سیر میکنم و تصاویر پی در پی از مقابل دیدگانم میگذرند و مرا در احساساتی مبهم و مغشوش غوطه ور میسازند و من در کمال استیصال غوطه می خورم و غوطه میخورم و غوطه میخورم و طی تلاشی ناامیدانه میخواهم از این احوال خلاص شوم اما نمیشود که نمیشود و در نهایت خسته و درماندهتر از همیشه بدون هیچگونه درکی از شرایط و اتفاقات، وارد فرایندی بیولوژیک به نام خواب میشوم...اما نه...من نمیخوابم. خواب درستی ندارم. هیچ وقت نداشتم. میگویند ملاتونین مغزم کم است.نمیدانم. دائم در حال کابوس دیدن هستم و همان دقایق کوتاهی که به خواب میروم به بدترین حالت میگذرانم و زمانی هم که از خواب میپرم، در حالی که به سختی میتوانم سوزش چشمهایم را تحمل کنم، در تاریکی اتاق، در همان لحظات ترسناک و گاه مقدس، احساس میکنم در خلأ معلق و سرگردانم. در همین لحظات ناگهان حس تنهایی تمام وجودم را در بر میگیرد و در آن ظلمت تلاشی مذبوحانه را برای یافتم موبایل قراضهام آغاز میکنم تا با روشن نمودن آن کمی از احساس تنهاییام بکاهم. در همین شرایط ناگهان همه چیز از حرکت باز میایستد و من در حالی که به اطراف خیره میشوم، شروع به فکر کردن میکنم. به زندگی خودم و تک تک افرادی که میشناسم و حتی نمیشناسم. به این که چقدر آنها و صد البته تو را دوست دارم (علیرغم احساس تنفری که وجودم را فرا گرفته) و این دوست داشتن چقدر مرا .غمگین میکند
در نهایت هم نامه رو سوزوندم.