از هر طرف که میرم، میبینم راهها و کورهراهها به تفکر و تخیل بسته شده...و خب این یه زمانی برای من غم بزرگی محسوب میشد، غمی که الان نمیتونم حسش کنم. یه تصویری توی ذهنم هست که این طوری که مثل کسی که دچار سِپتیسِمی شده و عفونت و التهاب تموم خون و بدنش رو گرفته منم همهی افکار و تخیلاتم به جای اینکه از سرم بیاد بیرون و خالی شه رفته توی رگهام و به جای خون این حروف و واژهها هستن که توی رگهام جریان دارن و توی کل بدنم پخش شدهن و و همه چی رو به گند کشیدن.