به نظر میرسه با افزایش سن دارم توانایی وانمود کردن رو از دست میدم...گویا قرصهای جادویی هم دیگه دارن قدرتشون رو از دست میدن...اما هنوز نه...نمیشه...هنوز نمیتونم و نباید که بتونم...این بار و بارها و بارها و بارهای دیگه تکرار میشه...کاش یکی اینجا بود...یکی که با هم آهنگ گوش میدادیم...شاید هم میرفتیم توی ابرها غوطه میخوردیم و به ستارهها آویزون میشدیم...یکی که میشه باهاش به سولستافیر خیره شد...یکی که به قول فروغ مثل هیچ کس نیست.
فکر کنم دوباره دارم خیلی آروم به برهوت دیستایمیا وارد میشم. وضعیت جالبی نیست ولی حداقل از جهنم MDD بهتره. من هم که موجود قانعی هستم. پس راضیام.
داستان از این قراره که یه زمانی با خودم فکر میکردم ممکنه چه اتفاقی برای یه نفر بیافته که تک و تنها یه جا بشینه و سگی بخوره و ...من الان در همون نقطهم.
امروز توی بارون رفتم سر قبرش و به سنگ قبر زل زدم...فروپاشی آنی...باید زر بزنم...با یکی که باشه اما نباشه...شاید دیوار اتاقم...هیچ کس بهتر از اون من رو نمیشناسه...جلالخالق!...این میزان حماقت از کجا نشأت میگیره؟...و این حجم عظیم از استیصال؟...مثل همیشه با آرزوی مرگ میخوابم و همهی شما رو دوست خواهم داشت...اونقدر زیاد که غمگینم میکنه.