مثل همیشه خسته و خراب اومدم خونه و نشستم روی پله. سگم اومد روبروی من نشست. حدود پنج دقیقه زُل زدیم توی چشمهای هم...فکر کنم بعد این همه وقت به درک متقابلی از هم رسیدیم و کاملاً هم دیگه رو میفهمیم.